جدول جو
جدول جو

معنی کباب خوردن - جستجوی لغت در جدول جو

کباب خوردن
(رُ صَ تَ)
اکل کباب. تناول کردن کباب
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کاج خوردن
تصویر کاج خوردن
سیلی خوردن، پس گردنی خوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوب خوردن
تصویر کوب خوردن
صدمه خوردن، آسیب خوردن، کوفته شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تاب خوردن
تصویر تاب خوردن
تاب برداشتن، پیچ و خم پیدا کردن، پیچیدن
در تاب نشستن و تاب بازی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باز خوردن
تصویر باز خوردن
به هم برخوردن، تصادف کردن، مصادف شدن، رو به رو شدن، برای مثال بیامد که خواهد ز گردان نبرد / نگهبان لشکر بدو بازخورد (فردوسی - ۴/۳۱)
فرهنگ فارسی عمید
(مُ وَ ظَ)
خوردن. بلعیدن. (ناظم الاطباء) : هرمزان گفت مرا مکش تا یک شربت آب بازخورم. (تاریخ قم ص 303).
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ)
کوفته شدن. مقروع گشتن. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کوب شود، ضرب خوردن. کتک خوردن. (فرهنگ فارسی معین) :
ز بس که حاسد تو کوب خورد چون انگور
همی بجوشد بر خود ز غم به سان عصیر.
رضی الدین نیشابوری.
و رجوع به کوب شود
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ کَ دَ)
کنایه است از پیموده شدن. نورالدین ظهوری راست:
بمباحث چو تخم کارد دماغ ؟
سینه از آه غم طناب خورد.
(از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ رِ / خِ رِ کَ دَ)
می گساردن. باده نوشیدن. باده خوردن: ساتگینی آوردند و نشاط تمام رفت و آن شراب خوردن به پایان آمد. (تاریخ بیهقی ص 346). آلات ملاهی را بشکستندو هیچ کس را زهره نبود که آشکارا شراب خوردی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 543). نیک احتیاط باید کرد تا میان لشکر لاهور آمیختگی نشود و شراب خوردن و چوگان زدن نباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 271). اگر شراب ندانی خورد زهر است و اگر بدانی خوردن پادزهر. (قابوسنامه).
بتندی گفت آری من شراب از مجلسی خوردم
که مه پیرامن شمعش نیارد برد پروانه.
سعدی.
ای برادر اگر شراب خوری
با تو گویم که چونش باید خورد.
ابن یمین
لغت نامه دهخدا
(رُ صَ تَ)
کباب پختن. (بهار عجم) (آنندراج). بریان کردن کباب بر آتش. به سیخ کشیدن. به سیخ زدن:
از آن فروزی آتش همی برزم اندر
که کرد خواهی دلها به تیغ تیز کباب.
مسعودسعد.
چه آتش است حسامت که چون فروخته شد
بدو دل و جگر دشمنان کنند کباب.
مسعودسعد.
احمد مرسل که کرد از تپش و زخم تیغ
تخت سلاطین زگال گردۀ شیران کباب.
خاقانی.
نوشیروان عادل را در شکارگاه صیدی کباب کردند و نمک نبود... (گلستان) ، کنایه از آزار دادن، رنجانیدن. (بهار عجم) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ)
سیلی خوردن:
همچو دزدان بکنب بسته ای آونگ دراز
دزد نی چوب خورد، کاج خورد مسخره نی.
سوزنی (در لغز طبل)
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ)
کاج خوردن. رجوع به کاج خوردن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
رباخواری. خوردن پول ربا. استفاده از پول ربا. و رجوع به ربا و رباخوار و رباخواره و رباخور شود
لغت نامه دهخدا
(اِ لَ)
در تاب نشستن و در هوا آمدن و شدن، در تاب بحرکت آمدن و شدن در هلاچین، در پیچ و تاب شدن و پیچیده شدن:
تاب خوردم رشته وار اندر کف خیاط صنع
بس گره بر خیط خودبینی و خودرایی زدم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ نَ)
کنایه از اکتساب هوا کردن. میرخسرو گوید:
سحرگه غنچه بنگر بادها خورده ست در پرده
بر آن سرخی ّ رو بدهد گواهی گر نهان دارد.
(از آنندراج).
خنک شدن در مجاورت هوا. از هوا متأثر شدن.
لغت نامه دهخدا
تصویری از کاج خوردن
تصویر کاج خوردن
سیلی خوردن کشیده خوردن: (همچو دزدان بکنب بسته ای آونگ دراز دزدنی چوب خورد کاج خورد مسخره نی) (سوزنی در لغز طبل)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوب خوردن
تصویر کوب خوردن
کوفته شدن مقروع کشتن، ضرب خوردن کتک خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کباب کردن
تصویر کباب کردن
تهیه کردن کباب. یا کباب کردن کسی را. او را سخت اذیت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شراب خوردن
تصویر شراب خوردن
باده نوشیدن می زدن باده نوشیدن می خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاچ خوردن
تصویر کاچ خوردن
سیلی خوردن کشیده خوردن: (همچو دزدان بکنب بسته ای آونگ دراز دزدنی چوب خورد کاج خورد مسخره نی) (سوزنی در لغز طبل)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاب خوردن
تصویر تاب خوردن
در تاب نشستن و در هوا آمدن و رفتن، در پیچ و تاب شدن پیچیده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربا خوردن
تصویر ربا خوردن
استفاده کردن از ربا نزول گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تاثیر کردن باد در بدن شخص، در معرض هوا قرار گرفتن، تاب خوردن برارجوحه نشستن و بازی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمان خوردن
تصویر کمان خوردن
تیر خوردن: (وه چه طبع است که دادست خدادست ترا هر که یک تیر ترا خورد کمانرا هم خورد)، (قاسم مشهدی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاب خوردن
تصویر تاب خوردن
((دَ))
در تاب نشستن و در هوا به جلو و عقب رفتن، پیچ و خم پیدا کردن
فرهنگ فارسی معین
درپیچ وتاب شدن، تاب بازی کردن، دور زدن، به نوسان درآمدن، نوسان داشتن، مرتعض شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد